کسی می داند فریاد را چگونه میتوان نوشت؟

می دانم فریاد نوشتنی نیست،اما...

اما جایی برای فریاد کشیدن ندارم...

و استخوان هایم دیگر تاب فریاد های درون را ندارند.

تنها جایی که میتوان فریاد کشید روی کاغذ است.

کسی صدای فریاد کلمات روی کاغذ را می شنود؟
!

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:42 توسط Fah| |

شکستن دل،به شکستن استخوان دنده مى ماند…از بیرون همه چیز رو به راه است اما هر “نفس”

درد است که میکشى...

نوشته شده در شنبه 26 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:20 توسط Fah| |

چه زود خام محبتش شدم،چه زود دل سپردم بهش...یادم رفته بود که پاییز و هرچی منتسب به پاییز هست،بی وفاست.قدیمیها خوب فهمیده بودن که اسمش رو گذاشتند خزان...

رنگش دل فریب بود...حرف هاش صدای "خرش،خرش" داشت...زیبا به نظر می‌رسید!‌اولا که مجذوب رنگش بودم، نمی‌فهمیدم...بعدها متوجه شدم این صدا،صدای خرد شدن خودمه که دارم می‌شنوم...چه دیر فهمیدم...وقتی فهمیدم که پاییز رسیده بود به نفس‌های آخرش...

من کتابی بودم که بین دست‌هاش خیلی زود ورق خوردم.خیلی زود به آخرین صفحه رسیدم...کم کم فراموشم کرد...غافل از بود که من هنوز گرمای دست‌هاش رو بین تک تک صفحات زندگیم حس می‌کنم...

هرچی بود،دیگه نیست...اما به من یک درس بزرگ داد....

اینکه زندگی یک بازی "پانتومیم" بیشتر نیست...باید حرف دلت رو بازی کنی.اگر به زبون آوردی باختی...

نوشته شده در جمعه 25 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:0 توسط Fah| |

همدم
بايد کسی باشد که
هروقت بار تنهاييت سنگين شد
هر وقت کمر کلماتت شکست
هر وقت واژه هايت لال شدند
بيايد بنشيند مقابل چشمهايت
و تو زل بزنی به خودت
که جاری شده ای ميان چشمهايش...
بايد کسی باشد
که هر وقت بار دلتنگيت سنگين شد
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد
هر وقت کم آوردی
بيايد بنشيند کنارت
و تو سرت را بگذاری روی شانه اش
و تمام خودت را به او تکيه دهي...
بايد کسي باشد
که هر وقت بار خستگی هايت سنگين شد
هر وقت سهمت از بغض بيشتر از توانت شد
بيايد آغوش باز کند
و پناهت شود
و تو يک جا
تمام تنهاييت را
تمام دلتنگيت را
تمام سکوتت را
تمام خستگيهايت را
و تمام بغضت را
ميان هُرم نفسهايش
نفس بکشی...

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:41 توسط Fah| |

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:35 توسط Fah| |

در کنار باغچه به خلوت بی همتای آسمان امشب نگاه میکنم

نمی دانم خواب چرا با چشمانم دیگر بیگانه است

یک آسمان پر ستاره و یک ماهه نیمه

سکوت را صدای جیرجیرک میشکند،گویا او هم بیخواب است امشب

چیزی در من مرا به این حال می خواهد...

من گناهکارم  که دوری از چشمان زیبایت شکنجه ی من شده و چه سخت شکنجه ایست

چشمانم بی طاقتند که اینگونه نم نم میخوانند از دلتنگی ام

به زمان قسم گلم که باور مرگ برای من راحتتر از دوری توست

امشب چقدر من و شب و این جیرجیرک تنهاییم...

جیرجیرک با صدایش می گوید تنهاست،شب با خلوتش

و من با اشک ها و دلتنگی هایم...

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:8 توسط Fah| |

گاهی نگاهش که میکنی میبینی
دوستش داری، مهربان است و بی ریا...
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق میدوزی!
اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد
... دلگیر میشوی، دوباره محاسبه میکنی
اما...
نه نمیشود، قدوقامت احساست به او، به پای عشق نمیرسد
دوباره اسیر تردید میشوی،
آرام آرام احساست را کنار میزنی،
و تنها میشوی...
با پیراهنی که هنوز اندازه "هیچکس" نیست...

نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط Fah| |

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 46 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com