یک فنجان چای داغ و باران و هوایی که هوایی ام کرده
انگار اسمان هم بدش نمی اید پا به پای دلم ببارد
پاورچین پاورچین
به خاطراتت سر میزنم
دزدکی عکسهایت را میبینم
میدانم که قول داده بودم
دیگر نبض این رابطه مرده را نگیرم
ولی دل است دیگر زبان نمیفهمد
اصلا تقصیر آاسمان است
که مرا بی قرار تو میکند
خودش میبارد و سبک میشود
من باز مثل همیشه پر از غم دوریت سنگین تر
و به اشک هایی که گوشه چشمم
با دستمالی اجازه سر ریز شدن نمیدهم...
بدينوسيله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئوليتهای يک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به يک ساندويچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم
و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون يک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چيز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه راياد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چيزهايي نمی دانم
و هيچ اهميتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست
و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است
و می خواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...
می خواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم،
به يک کلمه محبت آميز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .
اين دسته چک من، کليد ماشين،
کارت اعتباری و بقيه مدارک،
مال شما...
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
آدم ها می آیند
زندگی می کنند...می میرند و می روند …
اما فاجعه ی زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود که
آدمی میرود اما نمی میرد
می ماند…
و نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین می شود
که تو می میری
در حالی کـه زنده ای ...
We met by chance and turned into friends
and now our destinykeeps us close to each other
making our friendship grow more with the passing time
You are a friend for lifetime…